به گزارش اهل قلم به نقل از اراک امروز

شوق پرواز

در هیاهوی انقلاب و تحرک گروهک های تروریستی شناختن حق از باطل چه بسیار سخت بود، من که از کودکی در دیار دلیران لرستان دیده به جهان گشوده بودم و در مکتب خانواده های مکتبی پرورش یافته بودم، بار سنگین عشق را بر وجود خود احساس می کردم، عشق به امام خود، امام خمینی (ره) که ابر قدرت های شرق و غرب را به زانو در آورده بود و با انقلاب اسلامی خود مکتب عاشورا را بار دیگر زنده کرده بود و پایه های حکومت شاهنشاهی را به لرزه انداخته و به حیات نظام شاهنشاهی پایان بخشیده بود. 


من به عنوان یک خبرنگار که در هفته نامه سروش استان مرکزی مشغول فعالیت بودم،گویا قلم دیگر آن بالندگی را نداشت و به سوی سلاح خیز بر می داشت، سلاح جهاد، مگر می شد به جهاد رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) لبیک نگفت و سر را در جهالت تاریخ فرو برد، مادر را بایستی راضی می کردم. مادری که کوه استقامت و دریای بی کران مهربانی بود. 
علیرضا جان مادر! چرا پریشانی؟ چشم هایت رازهای مگو دارد. دلم نمی آمد. مادرم بسیار برایم رنج و خون دل خورده بود، مدتی با خود درگیر بودم. یک روز پس از نماز با دلی آرام به مادرم گفتم: مادر جان باید بروم. کجا پسرم؟ جبهه. مادر لبخندی به بلندای تاریخ زد و گفت: آفرین علیرضا جان! از پسری چون تو انتظاری جز این نبوده و نیست. 
جبهه های غرب در کردستان نا امن بود. پس از بدرقه مادر دیده در راه امام خمینی نگاشتم و بسوی جبهه های غرب رهسپار شدم. گرچه گروهک های تروریستی در آنجا جنب و جوش داشتند و نوای حکومت خود مختاری را سر می دادند، اما بسیجی های خمینی تا پای جان ایستاده بودند. 
آوازه صیاد شیرازی در کوه های سر به فلک کشیده کردستان پیچیده بود. رزمنده ای که خود دریایی از شجاعت و ایثار بود. پس از گذراندن دوره های چیریکی فشرده مشغول رزم شدم. روزها می گذشت و جنگ همچنان ادامه داشت. 


روزی نبرد سختی داشتیم. از مدت ها پیش تقاضای نیروهای کمکی کرده بودیم، اما بنی صدر را گوش شنوا نبود و دیگر می شد جلوه خیانت او را در عمل حس کرد. پس از شهید شدن بسیاری از بچه ها، ناگاه خود را در محاصره دشمن یافتم. آری زندگی اسیری آغاز شده بود. شکنجه ها ادامه داشت و فریادها بر آسمان طنین انداز بود. 
نگران شده بودم. چند مدتی بود که از علیرضا خبری نداشتم. بوی او را حس می کردم، اما وجود او را نه. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. صدایی گفت: اگر پسرت را می خواهی باید به کردستان بیایی. 
پس از گرفتن آدرس رهسپار شدم. آنان گفته بودند که علیرضا را شهید کرده اند و جنازه اش را فقط به من تحویل می دهند، پس از مدتی در کردستان با خانم دکتر رسولی آشنا شدم که در جبهه های غرب مشغول طبابت بود. او از گروه های تروریستی برایم مطالب بسیاری گفت و می دانستم که سفری خطیر در پیش دارم. 
مردی بلند قامت چهره در چهره ام دوخت. اینجا چه می کنی؟ خشونت را در چهره و کلام او می شد حس کرد. پسرم را می خواهم، پسرت؟ کسی که با خمینی باشد عاقبت خوشی ندارد. پسرت چیرک است یا خبرنگار شاید هم جاسوس، خبر زندگی برای او چیزی جز مرگ نبود. می دانستم علیرضا دیگر این جهانی نیست. 
پس از پیمودن مسیرهای ناهموار با گروهی از منافقین به پایگاه آنان رسیدم. صحنه غریبی بود. اتاقکی متروکه که غروب خورشید را به نظاره می نشست و جسم شهیدی که پارچه ای سفید به قامت او کشیده شده بود.


سر کرده منافقان کور دل چشم از من بر نمی تافت. دانسته بودم که صحنه، صحنه کربلاست و هنوز راه زینب پا برجاست، اشک ها را باید در دل پنهان می کردم و قامت عشق را استوار نگه می داشتم. پارچه سفید کنار رفت. مادر به قربانت علیرضا، خورشید چهره پسرم را بار دیگر دیدم. چرا مادر بدنت سلاخی شده؟ گلویت را بریده بریده کرده اند؟ هر قسمت بدن پسرم گواهی از جنایت منافقین می داد با آتش بدنش را سوزانده بودند و با سیگار نام مبارک امام خمینی را بر آن نگاشته بودند. باز هم یاد امام بود که یادش بر غم ها تسلی بود و راهش راهی جز عشق نبود. 
مردک منافق فریاد بر آورد چرا گریه نمی کنی؟ ببین پسرت به چه روزی افتاده. خنده ای بر لبانم نقش بست و گفتم: پسرم در خورشید ازلی شعله ور است و شب تاریکی شما را پایانی نیست. باز هم به مقصود نرسیده بودند. زنی را می دیدند که مردی چون علیرضا از دامان او به معراج رفته بود، سرانجام به ذلت خود راضی شدند و سر خورده از نقشه نا موفق خود جنازه پسر گل گونم را تحویل دادند. 
پس از هماهنگی با بسیجی های کردستان از آنان کمک خواستم تنهای تنها بودم. منافقین رفته بودند و من و علیرضا مانده بودیم. پس از آمدن برادران رزمنده جسم شهید علیرضا را به عقب انتقال دادیم. آری علیرضا سالیان است که در بهشت خداوندی آرام گرفته و روح او در کالبد انقلاب اسلامی ایران غوطه ور است، باز هم اوست که خبر از پیروزی می دهد. خبر پیروزی حق بر باطل و مادران زینب گونه این سرزمین را ترسی از شهادت فرزندان در راه حماسه حسینی نیست.


گذری بر زندگینامه شهید علیرضا شاملو


شهید "علی رضا شاملو" در سال ۴۱ در روستای گرجائی ملایر به دنیا آمد. علیرضا شاملو خبرنگاری بود که با اعتقاد راسخش با اوج بیداری مردم تنفرش از رژیم پهلوی بیشتر می شد و بنابر فرمان امام راهی جبهه غرب در کردستان شد. وی مایه روشنی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی بود که بزرگوارانه وظیفه خود را نسبت به اسلام اعلام کرد و در راه استقلال کشور قدم به جبهه های حق علیه باطل گذاشت. صدای الله اکبر علیرضا در زمان انقلاب همانند تیری بود که در جبهه قلب دشمن را نشانه می گرفت. علیرضا شاملو درسال ۵۹ در زندان دوله در کردستان به دست گروهک تروریستی منافقین کومله به شهادت رسید. 
وی سومین شهید استان و اولین شهید خبرنگار استان است.


شهید شاملو از زبان همکار خبری وی


رحمت علی خبرنگار باسابقه استان که همکار شهید شاملو در هفته نامه سروش استان مرکزی بود در مورد این شهید گفت:سال ۵۹ اولین نشریه و هفته نامه استان بعد از انقلاب به نام سروش استان مرکزی توسط علی معطری منتشر شد که من در آنجا مشغول به کار بودم.
وی ادامه داد:علیرضا شاملو یک جوان ۱۸ تا ۱۹ ساله بود که وارد دفتر هفته نامه شد و ابراز علاقه نسبت به کار خبری کرد و من از ایشان مطلبی خواستم که وی مطلبی جالب و خوب نوشت و بعد از آن همکاری را با ما شروع کرد.


این خبرنگار با سابقه افزود: در آن زمان که بازار ترور داغ بود نوشتن مطلب کار مشکل و خطرناکی بود و این جسارت در شهید شاملو دیده می شود تا قرار شد که برای مأموریت به کردستان بروند و کارت خبرنگاری وی را خود من برایش مهر و امضا کردم تا گزارشات را از آنجا بفرستد.
وی تصریح کرد: در آنجا هم جسارت خاصی از خود نشان می داد و این جوان ۱۹ ساله برای همه ما از رفتار ،گفتار و کردار یک الگو بود و در بحث خبری ، منی که سالها کار می کردم  در برابر وی یک فرد تازه کار بودم.
رحمت علی عنوان کرد: از نظر اعتقادی به معنای واقعی یک فرد معتقد بود ، فردی دلسوز شاید این مسئله را برای خانواده اش مطرح نکرده باشد این جوان در آن سن و سال فردی خیر خواه بود پولی که از هفته نامه به وی می دادیم صرف بعضی از خانواده ها می کرد که ما بعداً متوجه شدیم.

تهیه و تنظیم: سیدمجتبی میری و مجید عظیمی راد