وبلاگ زندگی جاویدان نوشت:

دل گویه ای با خداوند " یا لطیف "


هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم ((لطیف)) تو را دوست تر دارم

که یاد ابــــــــــــر و ابریشــــــم و عشـــق می افتم .

خوب یادم  هست از بهشت که  آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از  نسیم .

بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .

اما زمین تیره بود .کدر بود،سفت بود و سخت.دامنم به سختی اش گرفت

و دستم به تیرگی اش آغشتــــه شد . و من هر روز

قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.من سنگ شدم و سد و دیوار.

دیگر نور از من نمی گذرد ،دیگر آب از من عبور نمیکند،

برای خواندن ادامه این دلنوشته اینجا کلیک نمایید.