توی یکی از اداره ها دیدمش...
با یه لبخند که بوی صمیمیت نداشت نگام کرد و گفت: اینجا چی کار میکنی؟
لبخند من اما از اون جنس نبود.
بهش گفتم: کار
پوزخندش رنگ باخت با چشمایی که رنگ امید گرفته بودند گفت:
هرچند بهت نمیاد ولی ببین میتونی این مشکل اداری منو حل کنی؟
به اتاق روبه روم اشاره کردم و گفتم :
مربوط به اون اتاق میشه.
گلایه آمیز گفت: میدونم ولی میخوام...
بین حرفش پریدم و گفتم:
میخوای برات پارتی بازی کنم ..
خندید و گفت: آره آفرین؛ حتما جبران میکنم...
گفتم: چیو؟
گفت: محبتتو دیگه...
گفتم: تو اسم ضایع کردن حق دیگری رو محبت میگذاری؟
گفت: چی میگی؟ الان همه با رابطه کارشون رو درست میکنند..
گفتم: شرمنده از من کاری بر نمیاد..
خواستم از کنارش رد شم که شنیدم زیر لبی گفت:
از اول هم معلوم بود از اون خشکه مقدسای بی خاصیتی ...
خودشم با خود شیرینی و پارتی به اینجا رسیده حالا برای من...
برگشتم سمتش و سرمو کنار گوشش بردم و گفتم:
میخوای بفهمی با کدوم رابطه به اینجا رسیدم؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
اگه چادری رو که الان برای جلب توجه خلق و حل مشکل خودت سر کردی رو برای خدا سر میکردی، دیگه نیازی به پارتی و رابطه نداشتی...
خودش برات حلش میکرد...
موفق باشی خواهر جون...
یاعلی...
پی نوشت 1:
... برای خـــــــــدا ...
... یــــــــآ ...
... برای ریــــــا(؟) ...
... خدایا شرمنده که توی کار های خیر یا جا میزنیم یا جار ...
پی نوشت2:
مقصود چادر و یا حجاب نیست...
مقصود جهاد با نفس..
حالا این جهاد میخواد نماز باشه، حجاب باشه، خمس و زکات و یا حج...
با خدا که معامله میکنی...
ضرری توی کار نیست...