شیعه بلاگ نوشت


توی یکی از اداره ها دیدمش...

با یه لبخند که بوی صمیمیت نداشت نگام کرد و گفت: اینجا چی کار میکنی؟

لبخند من اما از اون جنس نبود.

بهش گفتم: کار

پوزخندش رنگ باخت با چشمایی که رنگ امید گرفته بودند گفت:

هرچند بهت نمیاد ولی ببین میتونی این مشکل اداری منو حل کنی؟

به اتاق روبه روم اشاره کردم و گفتم :

مربوط به اون اتاق میشه.

گلایه آمیز گفت: میدونم ولی میخوام...

بین حرفش پریدم و گفتم: 

میخوای برات پارتی بازی کنم ..

خندید و گفت: آره آفرین؛ حتما جبران میکنم...

گفتم: چیو؟

گفت: محبتتو دیگه...