قرارگاه وبلاگی دانش آموزان استان مرکزی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان شهدا» ثبت شده است

داستان شیطان و فرد نمازگزار !!

برای شما نیز شاید بارها اتفاق افتاده که قصد انجام کاری را داشته اید و هر بار اتفاقی روی داده که انجام آن کار را به تعویق انداخته و در آخر این جمله بر زبان جاری شده که لابد حکمتی در کار است و آن کار را رها ساخته اید. امید که آن عمل رها شده خیر نباشد چرا که رها کردن آن حکمتی جز ضعف ایمان ندارد.


نقل یک داستان

آورده اند که مردی صبح زود از خانه خارج شد تا نماز صبحش را به جماعت و در خانه خدا، مسجد بخواند. در راه مسجد، که هوا هنوز هم روشن نشده بود مرد زمین خورد و لباسهایش به دلیل بارانی که شب گذشته آمده بود گلی و کثیف شد. او بلند شد و به خانه برگشت.

لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد. در راه مجدداً در همان نقطه زمین خورد ! او دوباره بلند شد و به خانه برگشت. برای دگر بار لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.

این بار در ابتدای راه مسجد با شخصی چراغ به دست روبرو شد، نامش را پرسید. پاسخ داد: « من دیدم شما در راه مسجد دوبار به زمین افتادید، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را مشخص کنم ». مرد از او تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند . همین که به مسجد رسیدند ، مرد اول از آن شخص چراغ به دست درخواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند ، ولی او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد.

مرد دلیل نیامدن او به داخل مسجد را از او پرسید. از جوابش تعجب نکنید او جواب داد: « من شیطان هستم. ». مرد، اول با شنیدن این جمله جا خورد.

شیطان ادامه داد: من تو را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن تو شدم. وقتی تو به خانه رفتی و خود را تمیز کردی و به مسجد برگشتی، خدا همه گناهان تو را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن تو شدم و حتی آن هم تو را تشویق به ماندن در خانه نکرد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر  زمین بخوری آنگاه خداوند گناهان افراد شهر را خواهد بخشید. من با این کار از سالم رسیدن تو  به مسجد مطمئن شدم .

۱۸ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اهل قلم

مادرم من رو قسم می داد که مثل خواهرم حزب اللهی نشم...

من و خواهرم از دو راه مختلف با حجاب شدیم

خانواده ی من 5 نفره هستن. مادر و پدر و دو تا خواهر بزرگتر. تو فامیل ما خانم ها جلو نامحرم روسری نمیذارن. آستین کوتاه می پوشن ولی لباس هاشون گشاد و پوشیده است. آرایش مارایش هم زیاد نداریم.

 خواهر وسطیم همین جوری الکی بدون این که خوشش بیاد نود و نهمین رشته در انتخاب رشته دانشگاهیش رو زد علوم قرآنی و قبول شد! بعدش به خاطر درس هایی که خونده بود یهو عاشق چادر شد و چادری شد. هم بیرون از خونه و هم توی خونه جلوی پسر عمو و پسر دایی و ... .

 مادرم خیلی اذیتش کرد. همه جز من مسخرش می کردن. مادرم تو مهمونی ها سعی می کرد با جیغ و داد چادر دخترش رو برداره اما موفق نمی شد. اما خواهرم چادرش رو برنداشت و همین جوری ازدواج کرد و الان دیگه تقریبا چادری بودن اون جا افتاده.

 اما برگردیم عقب تر.

 چند وقتی بود خدا خیلی بهم معجزه نشون می داد. همش اتفاق های باور نکردنی و خیلی شیرین برام اتفاق می افتاد و من معتقد بودم این فقط و فقط کار خداست. اون موقع من حتی نماز هم نمی خوندم. یه روز به خودم گفتم خدا این قدر بهت لطف کرده؛ تو نمی خوای جبران کنی و از خجالتش در بیای؟

 به خودم گفتم هر کس برات کاری کنه سه برابر براش انجام می دی حالا نمی خوای برای خدا جبران کنی؟ بعد تصمیم گرفتم لطف خدا رو جبران کنم. گفتم چی کار کنم؟ گفتم باید یکی از فرمان های خدا رو که خیلی انجامش برام سخته رو انجام بدم. این جوری اطاعتش رو کردم و بهش ثابت کردم که از لطف هاش ممنونم. گفتم نماز بخونم؟ دروغ نگم؟ بعد گفتم نه این ها زیاد سخت نیست. سخت ترین چیز این هست که حجاب داشته باشم.

ادامه مطلب...
۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اهل قلم

سر قفلی

وبلاگ گل سرخ و چادر من نوشت

با اصرار می خواست از طبقه ی دوم آسایشگاه به طبقه ی اول منتقل شود. با تعجب گفتم : « به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران! »
گفت : « طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».
وقتی خواسته اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت : « آسایشگاه بال کلی سرقفلی داره ، ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین».




امام علی (ع):
همه چشمها روز قیامت گریانند جز سه چشم : چشمی که از ترس خدا بگرید ، چشمی که از نامحرم فرو نهاده شود، چشمی که در راه خدا شب زنده دار باشد.
بحارالانوار ، ج 101 ، ص 35


۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
اهل قلم

شهیدی که از مرگش خبر داد

وبلاگ آفتاب سوزان نوشت:

شهیدی که از مرگش خبر داد


یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.

ادامه مطلب...
۲۰ آبان ۹۲ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اهل قلم