وبلاگ نوشتنی ها نوشت:

افسانه ع ش ق

 روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛ مثلا قایم باشک؛

همه از این پیشنهاد شاد شدند.

 

دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم
بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
 
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن
....یک...دو...سه...چهار...
    برای خواندن ادامه مطلب اینجا کلیک کنید