وبلاگ گل سرخ و چادر من نوشت

توی سنگر هر کس مسئول کاری بود. یک بار خمپاره ای آمد و خود کنار سنگر. به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. نمی توانست درست و حسابی راه برود. از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام می دادند. کم کم بچه ها بهش شک کردند. یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش. صبح بلند شد ؛ راه که افتاد ، پای چپش می لنگید! سنگر از خنده ی بچه ها رفته بود روی هوا! تا می خورد زدندش و مجبورش کردند تا یک هفته کارهای سنگر را انجام بدهد. خیلی شوخ بود. همیشه به بچه ها روحیه میداد. اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت. 

منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید