دل گویه ای با خداوند " یا لطیف "
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم ((لطیف)) تو را دوست تر دارم
که یاد ابــــــــــــر و ابریشــــــم و عشـــق می افتم .
خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم .
بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .
اما زمین تیره بود .کدر بود،سفت بود و سخت.دامنم به سختی اش گرفت
و دستم به تیرگی اش آغشتــــه شد . و من هر روز
قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.من سنگ شدم و سد و دیوار.
دیگر نور از من نمی گذرد ،دیگر آب از من عبور نمیکند،