وبلاگ محجبه نوشت:
نویسنده : عبدالکریم پاک نیا تبریزی
نویسنده : عبدالکریم پاک نیا تبریزی
من و خواهرم از دو راه مختلف با حجاب شدیم
خانواده ی من 5 نفره هستن. مادر و پدر و دو تا خواهر بزرگتر. تو فامیل ما خانم ها جلو نامحرم روسری نمیذارن. آستین کوتاه می پوشن ولی لباس هاشون گشاد و پوشیده است. آرایش مارایش هم زیاد نداریم.
خواهر وسطیم همین جوری الکی بدون این که خوشش بیاد نود و نهمین رشته در انتخاب رشته دانشگاهیش رو زد علوم قرآنی و قبول شد! بعدش به خاطر درس هایی که خونده بود یهو عاشق چادر شد و چادری شد. هم بیرون از خونه و هم توی خونه جلوی پسر عمو و پسر دایی و ... .
مادرم خیلی اذیتش کرد. همه جز من مسخرش می کردن. مادرم تو مهمونی ها سعی می کرد با جیغ و داد چادر دخترش رو برداره اما موفق نمی شد. اما خواهرم چادرش رو برنداشت و همین جوری ازدواج کرد و الان دیگه تقریبا چادری بودن اون جا افتاده.
اما برگردیم عقب تر.
چند وقتی بود خدا خیلی بهم معجزه نشون می داد. همش اتفاق های باور نکردنی و خیلی شیرین برام اتفاق می افتاد و من معتقد بودم این فقط و فقط کار خداست. اون موقع من حتی نماز هم نمی خوندم. یه روز به خودم گفتم خدا این قدر بهت لطف کرده؛ تو نمی خوای جبران کنی و از خجالتش در بیای؟
به خودم گفتم هر کس برات کاری کنه سه برابر براش انجام می دی حالا نمی خوای برای خدا جبران کنی؟ بعد تصمیم گرفتم لطف خدا رو جبران کنم. گفتم چی کار کنم؟ گفتم باید یکی از فرمان های خدا رو که خیلی انجامش برام سخته رو انجام بدم. این جوری اطاعتش رو کردم و بهش ثابت کردم که از لطف هاش ممنونم. گفتم نماز بخونم؟ دروغ نگم؟ بعد گفتم نه این ها زیاد سخت نیست. سخت ترین چیز این هست که حجاب داشته باشم.
وبلاگ تلنگر نوشت:
ساپورت پوشان به بهشت نمی روند
پوششم کامل بود.
همه ی لباسام همونطور که گفتم تک بود و با همون ظاهر هم تو دانشگاه به خوش تیپی معروف بودم.
اما نمیدونم چرا همونطور که گفتم احساس میکردم اون ابهتی که شایسته ی خلیفه ی خدا رو زمینه رو ندارم (واااااااقعاً احساسم این بود)گاهی به چادر فکر میکردم.وبلاگ شهیدان آسمانی نوشت:
چشمانت را ببند ای شهید...