قرارگاه وبلاگی دانش آموزان استان مرکزی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرزند شهید» ثبت شده است

ارزش و ضد ارزش !!

حسن رحیم پور ازغدی؛

کار ما به جایى رسیده که بچه شهید در یکى از دانشگاه ها به من گفت ، من توى دانشگاه به دوست هایم نگفتم که بابایم شهید شده، نگفته ام که بچه شهیدم، گفته ام پدرم تصادف کرده!!!


گفتم خاک بر سر تو و رئیس دانشگاهت و استادت و رفیق هایت، همه با هم…

خاک بر سر همه تان! ارزش، حالا شده ضد ارزش؟!

چیزى که باید به آن افتخار کنى، از آن شرم دارى؟! حدود سالهاى آخر دهه هفتاد بود…


پیامبر فرمود، ” ما من احد یدخل الجنه فیحب ان یرجع الى الدنیا و ان له ما على الارض ” هـیچ کسى نیست که به بهشت برود و بعد دوست داشته باشد که به دنیا برگردد ولو به او بگویند تمام دنیا را به تو می دهیم ، یک لحظه از بهشت برگرد، برو به دنیا، فرمودند هیچ بهشتى حاضر نیست این معامله را بکند، “الا الشهداء” فقط شهید حاضر است که دوباره از بهشت برگردد به دنیا، براى چه!؟ ” فانه یتمنى ان یرجع فیقتل عشر مرات، لما یرى من الکرامه ” شهید است که آرزو می کند برگردد به دنیا و ده بار دیگر شهید شود.


براى چشیدن لذت شهادت، براى حس کردن آن همه کرامت و نور که بر او می بارد در لحظه شهادت و آن استقبالى که فرشتگان الهى از شهید می کنند.


بعد ما ترحم می کنیم به شهید و خانواده شهید؟! کار به جایى رسیده که دلشان براى بچه شهید می سوزد، آن بچه شهید هم یواشکى می گوید به بچه ها نگویى که باباى من شهید شده، چه کسانى ما را به این عفونت کشاندند؟ چه کسانى ما را اینقدر بدبخت کردند؟ چه کسانى باعث شدند ما اینگونه به مسأله جهاد و شهادت نگاه کنیم ؟ چه کسانى جهاد و شهادت را املى و خشونت معرفى کردند؟


۱۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
اهل قلم

نامه ای به پدرم...

وبلاگ آزاده شهید بهزاد قائدی بارده نوشت


دلم برای کودکی‌ها تنگ شده است ، من بودم و خدا و دلتنگی‌هایی که سوار بادبادک می‌کردم.

پدر جان: یادت هست روزی برایم عروسک خریده بودی، یادت هست روزی برایم بادبادک ساخته بودی بعد از رفتن تو، صبح ها فرفره بازی می‌کردم و غروب و اوج دلتنگی‌هایم، اشک هایم را بر بادبادک سوار و به آسمان بالا می بردم. شبها عروسکم را به آغوش می‌گرفتم و به خواب می رفتم، شاید تو به خوابم بیایی.

بادبادک کودکی‌هایم را باد با خود برد. بادبادک‌ها پراز خاطرات کودکی‌اند. هنوز هم دیدن بادبادک مرا شاد می‌کند کاشکی هنوز هم دوران جنگ بود حداقل در کنار صدای توپ و تانک و شلیک می‌توانستم ساعتی بادبادک بازی کنم و حتی دلتنگی و آرزوهایم را روی آن بنویسم و به آسمان بالا بفرستم. آن روزها جنگ بود اما افتخار بود زندگی با همه سختی اش صاف و ساده و بی آلایش بود. مادر از بس ظرف های سنگین نفت را بلند می ‌کرد دستانش تاول زده بود و به آن تاول‌ها عادت کرده بود.آن روزها سخت بود، و مادر برای اینکه آبرو مندانه زندگی کند شبها تا صبح خیاطی می‌کرد، روزهای سخت چشم انتظاری، چه در لای لیست اسرا و چه در لیست شهدا به دنبال اسم تو می گشتیم. 

سخت بود اما خدا بود، مهربانی بود، لبخند بود. صداقت بود.

یادت هست گفته بودی: دخترم می روم تا تو و همه دخترکان این سرزمین بخندند. 

روزی همسنگرت تعریف می کرد: سید مسئول گردان بود و دائم مراقب بچه ها. زمان پخش غذا تا مطمعن نمی شد غذا به همه رسیده چیزی نمی خورد. امروز شاید که زندگی عین سابق نیست، و دیگر مادر در سرمای زمستان در صف نفت نمی ایستد، شاید بعد از سالها چشم انتظاری‌هایمان در اسفند ماه هفته درختکاری با یک پلاک و چند تکه استخوانی که هیچ شباهتی به عکست نداشت تمام شد. شاید تو و همه شهدایی که رفتید بعد آن صلح شد همه خندیدند. سالها گذشت از آن روزها و عده ای یادشان رفته و وجدان هایشان به خواب رفته است و چنگ زده اند به دنیا و با حرف هایشان روحمان را گاز می‌گیرند.حتی یتیمیمان را به رخمان می‌کشند.

هفته دفاع مقدس است و همه جا پر شده است از نمایشگاه و عکس و تانک و...اما کاشکی لای آن عکس‌ها جایی برای دل شکسته ما بود. کاشکی همین یک هفته همه مردم سرزمین مهربان شوند. در اوج سختی و مشکلات اقتصادی ولی بهم لبخند زنند و کسی سر کسی کلاه نگذارد، کسی گران فروشی نکند کسی دلی را نشکند... کاشکی همین یک هفته همه عین روزهای جنگ بهم اعتماد کنند.

پدر جان اشک هایم آنقدر سنگین شده است که دیگر نمی توانم سوار بر بادبادک کنم  و برایت به آسمان بالا بفرستم. 

فرستنده: سیده زهرا حسینی اشلقی
فرزند شهید
۱۹ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
اهل قلم